گم در مه

ساخت وبلاگ
نگار من به لهاورد و من به نیشابور!ره دراز و غریبی و فرقت جاناناگر بنالم دارید مر مرا معذور...مسعود سعد سلمان شده‌ام، ق...در زندان دلتنگی‌ات... میان این بیابان زمهریر...شب از نیمه گذشته. مامان اگر الان بیدار بود با دیدن تابلو ایستگاه نیشابور برای صدهزارمین بار از کودکی‌ام تاکنون، می‌گفت: ببین این ایستگاه نیشابوره! ایستگاه نیشابور بر خلاف خیلی از ایستگاه‌های دیگه به شهر چسبیده!...مامان! فکر کن! اگه اون شاه فقید نزدیک به صد سال پیش این همه ایستگاه مابین این دو شهر نمی‌ساخت، الان ما باید راه هزار کیلومتری کویری رو با چه مرارت و کسالتی می‌گذروندیم و چه‌قدر طولانی‌تر به نظرمون می‌اومد با مکیدن کلی سماق! او حتی قبل از اینکه اتوبوس توی این جاده‌ی بی‌ته راه بیفته قطار رو بهمون هدیه کرد! چه موهبتی، فکر کن مامان! باشه مامان، باشه! من هم از فردا به جمع شادی‌طلبان روح آن مرحوم، آن قدر نادیده، آن سلسله‌جنبان ترقی سرزمین ام می‌پیوندم! حالا از من می‌کشی بیرون، مامان؟ یا ‌می‌خوای ماتحتم را با شرح مابقی خدمات آن فقید سعید بدرانی؟ حتی مدرسه هم با اون تعالیم ضدسلطنتی‌اش تلویحا شعار ...شاه... روحت شاد رو توی گوش‌مون زمزمه می‌کرد! باورت میشه مامان؟...قطار در نیشابور می‌ایستد. پیرمرد ریزنقش که صورت آفتاب سوخته‌، کت و شلوار بور، عرق‌چین مشکی‌ و نگاه نجیبش تیپیکال مردهای قدیم خراسانی است توی راهرو کنار من ایستاده و چشم به رشته نور بازیگوش و چرخان دوردست‌ها دارد، جایی آن ور ایستگاه و منتظر است در باز کنند به رویش. می‌گوید راه چه کوتاه گذشت! می‌گویم به نظرم طولانی آمد. می‌گوید چون اهلی کویر نشده‌ای. راست می‌گوید. می‌گویم مجالش نبوده بشوم. می‌گوید عطار بیخود هفت شهر عشق را نگشته! به لهجه نیشابوری مصوت‌ه گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 64 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 19:33

باغ ملی... ما را سر باغ و بوستان نبود و قطعا تفرج آن‌جا محقق می‌شود که تو باشی، اما باغ ملی انگار خودش مرا طلبید! نه، نطلبید، بازی‌های خل‌خلی آن سال‌ها زد به سرم. زنگ زده بودم به دوست نویسنده‌ای مشهدی که وقتی آمدم می‌بینمت و او هم استقبال کرد. قرارمان شد یک مغازه که لیلا عصرها آن‌جا برای خودش کتاب می‌فروشد، کجا؟ زیرپله‌ای در زیرزمین جنت، بغل باغ ملی، پرت‌ترین و دنج‌ترین پاتوق برای خوره‌های کتاب. بوی کاغذ کهنه که می‌نشست توی دماغم شیرین بود و ته مزه‌ی قهوه داشت...با لیلا اول در تعارف و تکلف بودیم، اما بعد چنان سر حرف باز شد که نه انگار که بار دوم است همدیگر را می‌بینیم و فرسنگ‌ها دور بوده‌ایم و هستیم. بخت من را با راه دور گره زده‌اند، کور هم گره زده‌اند و به همین علت دور بودن لیلا، رفیق بی‌ریای نویسنده‌ام، آخرین چیزی است که می‌تواند غافلگیرم کند. لیلا کمی دیر کرد و من با چشم شکارچی بین کتاب‌ها می‌گشتم و وقتی نگاهم به آن معجم افتاد دو متر هوا پریدم. فروشنده گفت: قیمت معقولی دارد، نگران نباش. قیمتش فرامعقول هم بود! ارزان‌تر از همه‌ی حساب و کتاب‌هایم. کارت که می‌کشید گفت بیست سال پیش ادبیات عرب خواندم و حالا تو بگو یک کلمه بلد باشم. لیلا سررسیده بود همین موقع و در تأیید فروشنده گفت حتی دو تا صیغه نمی‌تواند صرف کند! پرسیدم تو می‌توانی و جواب داد بهتر از او. اما او هم بین مثنی و جمع تفکیکی نمی‌گذاشت.مغازه‌ی لیلا از هر طرف با شیشه پوشیده شده بود و ما در مساحتی یک و نیم در دو متر روی صندلی‌های ارج نشستیم و دورمان کتاب‌ها ها حایل بودند و او خیلی ناگهانی- و البته پیدا بود که خیلی غریزی- شروع کرد به گفتن از ماجرای جدایی‌اش. گفت که شوهرش در مقطعی از زندگی عاشقانه‌شان سر بچه‌دار شدن بها گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 106 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 19:33

فلکه سعدآباد...روزگاری دخترکی عاشق موسیقی بود که تنها جایی که می توانست به ارزان ترین قیمت ممکن درس موسیقی بخواند، موسسه ای کوچک زیر نظر مستقیم ارشاد در ساختمانی سه طبقه گوشه فلکه سعدآباد بود. آذر آن سالها به اندازه چند سال پول توجیبی هاش را جمع کرده بود و همه راهها را پیاده رفته بود و هیچ نخریده بود تا بتواند یک تار بخرد. وقتی نمره سولفژ 98 گرفت استادش گفت باید درس پیانو بگیرد، اما آذر کجا و این همه تجمل کجا؟ گفت تار می خواهم. استاد گفت استاد تار نداریم. فقط خانمی برای تدریس سنتور می آید. آذر ناگزیر با تمامی آن سرمایه ای که داشت سنتور خرید و خانم معلم سنتور را راضی کرد که قسطی هزینه شهریه را با او حساب کند. شانزده ساله بود. به شدت مضطرب و خیلی شیدا. دخترکی چهل و پنج کیلویی! دبیرستان فرزانگان ساعت سه تعطیل می شد و آذر نیم دور شهر را پیاده گز می کرد تا به خانه و بعد به کلاس سنتور برسد و شب ها برگشتن به خانه سخت بود. اما او سرسخت بود. دوسال به چنین منوالی رفت، گرچه درس ها را کند یاد می گرفت. باید نت ها را حفظ می کرد و هماهنگی میان دست و مغز برای پیاده کردن نت ها مکافاتی بود برای خودش. توانست شور و اصفهان و همایون را پیش برود و بعد کنکور و حواشی اش همه چیز را به کما فرو برد.اولین تصنیف را خیلی دوست داشت: چه شود به چهره زرد من نظری به راه وفا کنی.... توی ماهور...این بار که رفته بودم مشهد، از سعدآباد که گذشتیم آذر را دیدم که آن کیف سنتور به دست از گوشه ی شمال شرقی فلکه رهسپار خانه بود. با لیلا که حرف افتاد هم از نوشتن و هم از هنر گفتیم. به او گفتم سنتور را مثل همه چیزهای دیگرم توی خانه سابق جا گذاشتم. پرسید حتی این ها را به تو نداد. گفتم حتی یک دست لباس هم برنداشتم وقتی از آن خانه گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 76 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 19:33

احتمالا هفته آینده برای دو سه روزی بروم خانه مادری، با قطاری که به سمت شرق می رود... دلتنگی برای تو امانم را بریده. دلم حرف زدن با تو می خواهد، شنیدن صدات را، شده حتی برای ثانیه هایی کوتاه. بیا خواهش می کنم و بگذار قلبم با شنیدن صدای تو ریتم مألوف خود را باز یابد. لطفا بیا دلبرم... ق....

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 16:35

اگر کسی تنها محرمش تو باشی، به این معنا که تنها پیش تو خود واقعی اش را عیان کند، پیش تو وحشی شود، پیش تو ذوق و شوقش را نشان دهد، پیش تو ضعف هاش را رو کند، از ترس هاش بگوید، از عجزهایش، حتی اگر مخاطب این ترس و عجز و فروبستگی تو باشی، از دارایی اش، از تشنگی اش، از شهوتش برای آغوش گرفتن و بوسیدن، از خرابکاری هایش، از خطاهایش، از خشمش، ناامیدی اش، از غمش، از دلتنگی اش، از تمنای تن، از خواهش بی حد و حصر هم آغوشی که در او می جوشد، از روزمرگی ها، از همه ی مگوهای زندگی اش، از همه خاطراتش بی سانسور و سرکوب، از همه ی این ها بگوید و اصلا پیش تو تنها بتواند عریان شود و از آن بالاتر آن عریانی اش فقط برای تو باشد، تو ملامتش می کنی؟ قــــ..... عزیزم، پس اگر جایی آتش می شوم از خشم، یا سیل شوق می شوم و قدرت غرقه کردن دنیا را در خودم پیدا می کنم، اگر لبریز می شوم از تشنگی، چه تعبیر آکسی مورونی: لبریز از تشنگی! تشنگی مگر خالی بودن نیست؟ شاید هم لبالب بودن بهتر توصیف کند تشنگی را، به هر حال، اگر دیوانه وار حرف می زنم با تو و وحشی و پوست کنده می افتم به جانت، بدان که چون همه این ها برای توست وبه خاطر تو و تو محرم آن هستی فقط... نمی توانم هیجاناتم را پیش تو پرده پوشی کنم، چون هم این ها مال توست و هم تو تنها محرم منی، تنها محرم من... و می دانی، تو به من یاد دادی که زندگی بی عشق و عشق بی هم آغوشی بی معنی است و حالا هم فهمیده ام لازم نیست دفتر و دستکی برای تعلق آدمها به هم باشد، عشق آدم ها را به هم متعلق و به هم وفادار می کند، این وفاداری، این محرمیت را تازه با همه وجودم چشیده ام، با تو چشیده ام و تنها با تو دارمش... همین گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 16:35

تو که نباشی، در که ببندی، مرا نشنوی، انگار هیچ کس در جهان نیست.... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 16:35

ق....! با من حرف بزن. بگذار با حرف های تو آرام بگیرم. صدایت را بشنوم و آن کلماتت مرا به مدار زندگی برگرداند، همان گونه که همیشه می کند... صدا زدن اسمت را با همه وجودم می خواهم. کمی آرامم کن با کلامت، با آن شعرهات که ترحلواست... بیا و دقیقه ای به بودنت بنوازم... دقیقه ای حتی... من بی قافیه های تو قوت زندگی ندارم و قافیه ی روزگار را می بازم...

بی شعر تو اگر هوایی هم باشد به نفس تنگ می آید...

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 20:49

آن‌جا، میان زمین و آسمان، پرواز نیم‌بندی می‌کند پرنده‌ای دلتنگ و تنگ‌حوصله که بالش شکسته و مجال برون رفتش از این گنبد شیشه‌ای گردون نیست و گویی مصداق آن‌جاست که می‌گوید: ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض، فانفذوا... پرنده جواب می‌دهد: البته که راه برون‌رفتم نیست جز به قوتی که سلطان ببخشد... نهیبش می‌زنند که پس چه چیزی تو را واداشته که ورای تقدیرت قدم برداری؟ این چه گستاخی است در تو که چیزی را می‌طلبی که سزاوارش نیستی، بنده‌ی ضعیف‌پنجه‌ی بی‌مقدار؟ جواب می‌دهد: عشق که حد و سزاواری نمی‌شناسد. عشق که قاعده و پروا و غرور و حیا نمی‌داند چیست. عشق پرروست، عصیانگر است، همیشه بر ناممکن‌ها چنگ می‌زند، شوخ و خیره‌سر.... آن پرنده من‌ام.... ق‍.... محبوبم... پنجه در پنجه‌ی محال‌ها... من هیچ هراس برتر پریدن و لاجرم سوختن پر نداشته‌ام، اگرچه من به چشم تو کم‌ام، قدیمی‌ام، گم‌ام، آتشفشان عشق‌ام و دریای پرتلاطم ام... همان که از اقطار زمین و آسمان هم می‌گذرد... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 20:49

زده بود به سرش، با یک حال وحشتی پرسید از کجا بدانم خودت هستی؟ گفتم به من می آید عکس زنی روی صفحه ام باشد و خودم سبیلی به پهنای آن که ناصرالدین شاه داشت پشت لبم باشد و بخواهم سرکارت بگذارم؟ گفت بله! گفتم بمیری خیره سر چشم سفید! گفت نشانه بده، گفتم میم جان، همین دیشب کلی قصه گفتیم برای هم. گفت نشانه بده. گفتم نشان به آن نشانی که داشتی از آن نویسنده عمـــــانی می نوشتی. بدقلق شده بود: این شد نشانی؟ هرکه صفحه ام را دیده باشد می داند این را. گفتم داشتی محروگ.....صبعه می پختی دیشب.... گفت خب؟ گفتم سیگارت هم ته کشیده بود طفلکی را فرستادی توی باران بخرد برایت... گفت خب؟ گفتم خب و زهرمار! عود دست ساز یادت هست؟ دمــــعه الغـــــــــــــــــــــزال را؟ دیگر نرم شد. افتاد به صرافت گفتن از بچه ها و این که کلا مادر حکم مار را دارد برای بچه و گفتم خیلی خیلی.... گفت یعنی تو هم؟ گفتم لابد من هم، قطعا من هم، چون پسرم چند بار مخیر شده به آمدن پیش من و نخواسته و بارها زنگ زده ام و جوابم را نداده.... بعد توی دلم گفتم در طالع من، عزیزانم همیشه در به روی من می بندند.... اما برای او حرف دیگری زدم که دارم اولین کتابش را می خوانم و ملانقطی شدم و از فلان نکته نگارشی ایراد گرفتم و بعد حرف کشید به هیــــــــــــام....گفت هیـــــــــــام یعنی زنی که از سر شیدایی و شور و عشق نمی داند چه کند، کجا برود، سرگشته است....عجب اسمی است! دیوانه ام می کند تکرارش. این من نیستم؟ این با مسماتر از اسم خودم نیست؟ حالا گیریم آتش باشم، اما آن یکی اسمم چی؟ خوشبخت؟ در سراپای وجودم ذره ای خوشبختی می بینی تو؟ من باید اسمم هیــــــــــــام می بود، باید این بارِ از پا افتادگی ام از شدت شور را آن اسم به دوش می کشید، باید کلمه ای گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 20:49